رمان «من قاتل پسرتان هستم» نوشته‌ی محمدرضا حاجی‌محمود
نوشته شده توسط : Kloa

۱. قتل به‌مثابه‌ی واگویه‌ی زندگی
روایت از جایی شروع می‌شود که شخصیت اصلی خود را قاتل معرفی می‌کند، بی‌آنکه به شکلی سنتی توجیه یا دفاع کند. جمله‌ی ابتدایی او بیشتر شبیه یک واگویه است تا یک تهدید. مخاطب از همان ابتدا وارد یک فضای اعتراف‌گونه می‌شود. داستان نه دنبال تعلیق جنایی، بلکه دنبال فهم روان‌شناختی و فلسفی است. نویسنده نه بر حادثه، بلکه بر علل و ریشه‌ها تمرکز می‌کند. انگار هر صفحه، بخشی از یک پرونده‌ی درمانی است، نه یک بازجویی پلیسی. و این‌گونه رمان لحن خود را از هیجان به تأمل تغییر می‌دهد.

۲. تراژدی درون دو نوجوان گمشده
رابطه‌ی قاتل و مقتول، رابطه‌ای ساده نیست؛ آن‌ها دو نوجوان‌اند که از مسیرهای متفاوت، اما هم‌جهت سقوط کرده‌اند. یکی فرزند طبقه‌ی بالاتر با اعتمادبه‌نفس ساختگی، دیگری کودکی طردشده با خشمی فروخورده. نهالی که در خاک ناسالم رشد کرده، دیر یا زود تاب نمی‌آورد. در نگاه اول، شاید مقتول بی‌گناه باشد، اما داستان با هوشمندی لایه‌های پنهان شخصیت‌ها را باز می‌کند. معلوم می‌شود که خشونت تنها ابزار بیان فردی‌ست که شنیده نشده. قاتل، حاصل جامعه‌ای‌ست که یادش داده چگونه از «نبودن» به «کشتن» برسد.

۳. مخاطب به‌جای قاضی
نویسنده در این داستان، مخاطب را به‌جای قاضی می‌نشاند، اما نه برای صدور حکم بلکه برای کشف موقعیت. به‌جای خط‌کشی میان خیر و شر، مخاطب مجبور است در خاکستری‌ها حرکت کند. مادر مقتول تنها یک شنونده‌ی بی‌طرف نیست؛ او به مرور تبدیل به آینه‌ای می‌شود که قاتل در آن خود را تماشا می‌کند. داستان، تئاتری‌ست دو نفره، بی‌تماشاچی، جز ما. آنچه می‌ماند، احساسی‌ست از همدلی، نه تأیید. شاید به همین دلیل، مخاطب تا پایان احساس رهایی نمی‌کند.

۴. فرم مینیمال، تأثیر حداکثری
نثر روان و بی‌پیرایه‌ی نویسنده باعث شده بار سنگین مضمون قابل‌هضم شود. هیچ‌چیز اضافی نیست: نه شخصیت‌های جانبی، نه صحنه‌پردازی شلوغ. همین فرم مینیمالیستی به داستان عمق می‌دهد. مخاطب مستقیماً با درونیات شخصیت مواجه می‌شود. استفاده‌ی هوشمندانه از سکوت، وقفه، و جمله‌های کوتاه، به فضای رمان کیفیتی شاعرانه می‌بخشد. در سادگی متن، پیچیدگی معنا پنهان شده است. روایتی که می‌داند سکوت گاهی بلندتر از کلمات است.

۵. نگاهی اگزیستانسیالیستی به گناه
درون‌مایه‌ی گناه در رمان، معنای دینی یا قانونی صرف ندارد؛ بلکه به انتخاب و مسئولیت فردی اشاره دارد. قاتل می‌داند کاری اشتباه کرده، اما فرار نمی‌کند؛ او فقط می‌خواهد «فهمیده شود». این خواست، ریشه در نوعی تنهایی اگزیستانسیالی دارد. انسان در برابر جهان، تنها و بی‌پناه است، اما باز هم انتخاب می‌کند. این نگاه، «من قاتل...» را از یک داستان جنایی به متنی فلسفی تبدیل می‌کند. پرسشی که می‌ماند این است: آیا انسان، در نهایت، مسئول انتخاب‌هایش نیست، حتی اگر در تاریکی تربیت شده باشد؟

۶. قضاوتی که به تأمل ختم می‌شود
رمان با پایانی گشوده و تلخ به انتها می‌رسد؛ بی‌آنکه قاتل بخشوده شود یا مجازات. هدف داستان نه آموزش است، نه هشدار، بلکه تأمل. خواننده با بار سنگین قضاوت تنها می‌ماند. شاید این سکوت آخر، سنگین‌تر از هر فریادی باشد. «من قاتل پسرتان هستم» دعوتی‌ست به بازنگری در آنچه عادلانه، اخلاقی یا انسانی می‌پنداریم. و این، قدرت کم‌نظیر یک رمان کوتاه اما عمیق است.

 





:: بازدید از این مطلب : 15
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: